
رمان:DONT LEAVE-پارت 1

سلام!چطورید؟اومدم با پارت اولین رمان وبلاگ.رمان:DONT LEAVE-امیدوارم خوشتون بیاد و از خوندن رمان لذت ببرید!ورود اولین نویسنده وبلاگ مهتا جون رو تبریک میگم!امیدوارم خاطره های قشنگی بسازیم!برید ادامه مطلب رمان رو بخونید لاوام:
ترک کردن کسی که به او وابسته ای سخت ترین اتفاق ممکن در هر زندگی است.
و دیدن اینکه کسی که به او وابسته ای ترکت می کند همچنین.
به همین دلیل دیگر زندگی نمیکنم...حداقل نمیتوانم زندگی کنم.
اسم من ادرین اگرست است.پسری که درعمارتی نچندان بزرگ و دلگیر زندگی می کند.اکثرا پرنسس ها در قلعه ای بزرگ زندانی اند و شاهزاده ای انهارا نجات میدهد.ولی من برعکس هستم:
شاهزاده ای که در قلعه ای زندانی شده و باید منتظر پرنسسی باشد که اورا نجات میدهد.ولی این شاهزاده تا کی میتواند صبر کند؟!متاسفانه مادری ندارم.و تاحالا اورا از نزدیک ندیده ام.اینطور که پدرم می گوید بعد از تولد من از دنیا رفت.متاسفانه هیچ گاه نتوانستم قبر اورا ببینم.چون من نمیتوانم از عمارت خارج شوم.البته از نظر پدرم عمارت است ولی به نظر من زندانی بیش نیست.حداقل برای من زندان است.باید ساعت ها در اتاق دلگیر و غمگینم به دیوار ها زل بزنم و خودم را با خواندن کتاب های <اداب شاه زادگان>یا با خوردن بستنی در جام طلایی سرگرم کنم.از غذا خوردن متنفرم زیرا بعد از خوردن شام باید بلافاصله باید بخوابم.با این که پسر پادشاه <کنروم کینگدام> هستم ولی کسی نباید بداند که پادشاه پسری دارد.ولی چرا؟این سوال هر روز من بعد از اینکه پدرم با صورت سرد و رنگ پریده اش بدون نگاه به من دستور میدهد که به اتاقم بروم.پدرم هر روز رنگ پریده و رنگ پریده تر میشود.پیرتر و پیرتر...و حتی بدجنس تر و بدجنس تر...ولی چرا؟پدرم با مردم شهر بسیار خوب و درست رفتار می کند.ولی با من اصلا.شاید باور نکنید ولی من هیچ وقت با پدرم حرف نزدم.لبخندی از او ندیده ام.لاقل به من لبخندی نزده است.من پدرم را بغل نکرده ام.او مرا را نوازش هم نکرده است.او به رعیت هایی که به عمارت می ایند پول کافی برای ادامه زندگی میدهد.با لبخندی ملیح و مهربان سر کودکان را نوازش می کند و من میدانم این لبخن از ته دل است و برای حفظ کردن ظاهر نیست.اما او به من نگاه هم نمی کند چه برسد به نوازش سرم.تنها 3 حرف از پدرم شنیده ام:
1-صبح بخیر
2-به اتاقت برو و فکر بیرون رفتن هم نکن.
3-کلماتی که سعی میکنم با ذهن خودم تجسمشان کنم:دوستت دارم
پدرم مرد مرموزی است که هیچ وقت نمیتوانم از کارهایش سر در بیاورم.شب ها غیبش میزند و در اتاقش نیست.نمیدانم چرا ولی به جز پدرم منم هرروز غمگین و غمگین تر و افسرده تر از دیروز میشوم.ولی ایا راه نجاتی از این عمارت وجود دارد؟اگر وجود داشته باشد من نمیدانم.در ضمن سرباز های عمارت اجازه ی ورود یا خروج هر کسی را نمی دهند چه برسد به شاهزاده.البته حتی انها هم نمیدانند که من وجود دارم.تنها 3 نفر میدانند که گابریل اگرست پسری دارد:پدرم-معلم خصوصی ام-محافظم-
درحال حاضر دارم کتاب <اداب شاهزادگان> جلد 68 را می خوانم.کتابی خسته کننده است ولی من مجبورم انها را مطالعه کنم.من انسان های زیادی هم ندیدم.فقط اسم مدرسه را شنیدم ولی هیچ چیز درباره اش نمیدانم.
حس پوچ بودن می کنم.حس میکنم ترد شده ام.کسی در می زند.با صدای نازک و امیدواری جواب دادم:بفرمایید!
آوو...معلمم ناتالی بود.با صدای بی احساس و چندان ارام ش می گوید:تمرین پیانو 30 دقیقه دیگه شروع میشه.کلاس ریاضی هم ساعت 13:45 دقیقه ظهر.پدرتون گفتن چون میهمان داریم همه ی کلاس ها لغو شده.ایشون اضافه کردن تا عصر امروز وقط داری که کتاب اداب شاه زادگان جلد 68 رو تموم کنی.با گلایه جواب دادم:ولی من...! با بی توجهی عقب می رود و در اتاق را میبندد.نمیدانم میتوانم زندگی کنم یا نه؟او! صدایی از در عمارت امده!احتمالا شخص جدیدی به عمارت امده تا از پدرم کمی سکه طلا بگیرد.فرصتی تازه برای اشنایی با شخصی تازه!لبته از لای در...
در باز شد.تندی به سوی در دویدم.دو زانو نشستم و از لای در نگاه کردم.خانمی بزرگ سال با لباس های اراسته و شاهانه ای به داخل قلعه می اید.سرباز هایی هم پشت سرش هستند.ولی انها سرباز های قلعه ما نیستن؟!
احتمالا...ملکه چین به دیدار پادشاه کنروم کینگدام امده!
می توانم لباسی اراسته و قرمز رنگی را ببینم که به جلو می اید.قدش کوتاه تر است.کفش های عروسکی سیاه با پاپیونی جلوی کفش می بینم.جلوتر می اید...می توانم گیس هایی با لایه های بنفش لایه شان ببینم...جلوتر می اید.حالا...می توانم بال های نرم و نازک به زیبایی و درخشندگی شیشه ببینم؟!نه این درست نیست!مگر اینکه...
خب! اینم از پارت اول!یادم رفت بگم این رمان 3 فصل داره که هر قسمت 23 الی 26 قسمته! امیدوارم لذت برده باشید! اگه نظر یا انتقادی درباره رمان دارید حتما بگید تا اشتباهات رو کامل کنیم و بهترین رمان رو تحویلتون بدیم!
باییییییییییی هانییییییییییی